کد مطلب:182164 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:242

داستان هایی از آن حضرت
اولین داستانی كه می خواهیم در این بخش، برای شما عزیزان بازگو كنیم، مربوط می شود به كظم غیظ (فرو بردن خشم و عصبانیت) امام زین العابدین (علیه السلام).

در یكی از كتاب های معتبر ما شیعیان، نقل شده است: مردی امام سجاد (علیه السلام) را كه مشغول انجام كاری بود، دید و بدون آنكه دلیلی بر كار خود داشته باشد به آن حضرت دشنام و ناسزا گفت و رفت.

امام سجاد (علیه السلام) هیچ پاسخی نداد تا اینكه بعد از رفتن آن مرد به یارانی كه در اطرافش بودند، فرمود: «آنچه را كه این شخص به من گفت، شنیدید، حال دوست دارم كه با من بیایید، نزد او برویم و جواب مرا به سبب دشنام او بشنوید».



[ صفحه 13]



یاران امام گفتند: می آییم؛ ولی ما دوست داشتیم كه شما همان لحظه جواب آن مرد نادان را می دادی.

امام سجاد (علیه السلام) و یارانش به سوی منزل آن مرد عرب به راه افتادند، وقتی به منزل او رسیدند، خبر آمدن حضرت را به او دادند، آن مرد با دستپاچگی بیرون آمد و منتظر مجازات امام ایستاد.

اما، امام علی بن الحسین (علیه السلام) به او فرمود: «ای برادر! تو نزد من آمدی و به من چنین و چنان گفتی، پس هر آنچه كه گفتی از بدی ها و زشتی ها، اگر در من است، خداوند مرا بیامرزد و اگر در وجود من نیست، حق تعالی تو را بیامرزد و از تو بگذرد».

آن مرد با شنیدن سخنان امام، شرمسار شد و میان دو چشم حضرت را بوسه زد و گفت: آنچه من گفتم در وجود مبارك شما نمی باشد و من به این بدیها سزاوارترم، و دعا كنید تا خدا از گناهان من درگذرد. [1] .



[ صفحه 14]



داستان دومی كه می خواهیم، برای شما نقل كنیم به عطوفت و مهربانی آن امام بزرگوار مربوط است.

نقل شده است: روزی امام سجاد (علیه السلام)، خادم خود را برای انجام كاری، دو بار صدا كرد؛ ولی آن خادم جواب نداد، امام برای بار سوم، آن فرد را صدا كرد؛ این بار خادم جواب داد.

حضرت به او فرمود: «ای پسرك من! آیا صدای مرا نشنیدی»؟ عرض كرد: شنیدم.

فرمود: «پس برای چه جواب مرا نمی دادی»؟

عرض كرد: چون از طرف شما ایمن بودم (ترسی نداشتم).

فرمود: «شكر خدای را كه مملوك مرا از من ایمن گردانید». [2] .

مطلب سوم اشاره دارد به بخشش و یاری رساندن به نیازمندان از سوی آن حضرت.

امام سجاد (علیه السلام) نیز مانند جدش امیرالمومنین (علیه السلام) در شب های تاریك، كیسه ای بر دوش خود می گذاشت و به منزل



[ صفحه 15]



فقرا می برد در حالی كه چهره ی مباركش را با پارچه ای می پوشاند كه مبادا كسی آن حضرت را ببیند و بشناسد.

حضرت این كار را تا زمان شهادتش ادامه داد تا اینكه بعد از شهادت آن امام همام، فقرا هر چه منتظر ماندند، دیگر خبری از آن مرد سخاوتمند نشد، فهمیدند كسی كه نان، غذا و پول برای آنها می برد، همان امام سجاد (علیه السلام) بود.

وقتی كه خواستند، پیكر پاك آن حضرت را غسل دهند، دیدند دوش های آن حضرت پینه بسته بود. [3] .

مطلب چهارم، مربوط به كارهای روزانه ی امام (علیه السلام) است.

روزی از یكی از كنیزان امام سجاد (علیه السلام) سوال كردند: از حال آقا و مولای خود، برای ما نقل كن.

كنیز گفت: هیچ گاه طعامی در روز، برای آن حضرت آماده نكردم، مگر آنكه ایشان روزه بودند و هیچ شبی، برای او رختخواب پهن نكردم؛ زیرا برای خدا شب زنده دار بودند و



[ صفحه 16]



مشغول راز و نیاز با خدای خویش [4] .

مطلب پنجم، اشاره دارد به عبادت و خوف آن حضرت از خداوند بزرگ.

روایت شده است: یك بار كه امام سجاد (علیه السلام) به حج رفته بود، وقتی می خواست، محرم شود و لباس احرام بپوشد، رنگش زرد شد و لرزه بر اندام آن حضرت افتاد و نتوانست لبیك بگوید.

یكی از اصحاب آن حضرت كه نزد ایشان بودند به حضرت عرض كرد: یابن رسول الله (صلی الله علیه و اله)! چرا لبیك نمی گویید؟

امام سجاد (علیه السلام) فرمود: «می ترسم در جوابم گفته شود: لا لبیك و لا سعدیك».

هنگامی كه حضرت لبیك گفت، غش كرد و بر زمین افتاد و مدام این حالت برای امام تكرار شد تا آنكه حج به اتمام رسید [5] .



[ صفحه 17]



آری، این است آن خوف و ترس واقعی از خدا، وقتی كه ترس از حق تعالی در پوست و گوشت فردی باشد، این گونه از خدا به سبب عظمتش و به سبب گناهان خود می ترسد.

مطلب ششم درباره ی معجزه ای از آن حضرت می باشد.

مرتبه ای كه امام سجاد (علیه السلام) به حج مشرف می شدند و كاروانی بودند كه ایشان را نمی شناختند.

حماد (مردی از همان كاروان) می گوید: همین كه از زباله (نام منزلی است، بین مدینه و مكه كه كاروان برای استراحت آن جا اتراق كرده بود) به طرف مكه حركت كردیم، باد سیاهی شروع به وزیدن گرفت به طوری كه قافله را از هم متفرق كرد و هر كس به جایی پناه برد.

من در آن بیابان تاریك و وحشتناك، متحیر و سرگردان شدم، نمی دانستم باید به كجا پناه ببرم، همین طور به سویی حركت كردم تا اینكه شب فرا رسید و تاریكی همه جا را گرفت.

خسته و رنجور به درختی تكیه دادم در حالی كه ترس وجودم را فراگرفته بود، ناگهان شخصی را با جامه های سفید و



[ صفحه 18]



بوی خوش دیدم.

با خودم گفتم این شخص باید یكی از اولیاءالله باشد و اگر مرا ببیند به جای دیگر برود به همین سبب، خود را پنهان كردم تا آن جوان مرا نبیند و متوجه من نشود.

آن جوان آماده ی نماز شد و با بدنی آرام، شروع به نماز خواندن كرد.

نزدیك تر رفتم، دیدم از جایی كه ایشان وضو گرفتند؛ چشمه ای جاری است؛ من نیز وضو گرفتم و پشت سر آن فرد به نماز ایستادم.

مشاهده كردم كه گویی، جلوی آن مرد محرابی است و هر وقت ایشان به آیه ای از قرآن می رسید كه در آن آیه، سخن از وعده و وعید بود با ناله و آهنگ سوزناكی، آن را تكرار می كرد.

حماد می گوید: آن مرد آنقدر به عبادت خدا مشغول بود تا اینكه سحر شد در این وقت، آن مرد از جای خود برخاست و اراده ی رفتن كرد.

با خود گفتم احتمال دارد، این مرد ناپدید شود و بر من ناشناخته بماند به همین سبب، دست او را گرفتم و عرض



[ صفحه 19]



كردم:

تو را سوگند می دهم به آن كسی كه ملال، خستگی و رنج را از تو گرفته است و لذت در كام تو نهاده! بر من رحمت آور و مرا یاری رسان تا من هم، مانند تو شوم و مانند تو عمل كنم.

فرمود: «اگر توكل تو از روی صدق باشد، كم نخواهی شد، لكن متابعت من كن و در كنار من باش».

كنار درختی رسیدیم، دست مرا گرفت، ناگاه در خیال خود دیدم كه گویی از زمین به سوی بالا حركت كردیم، وقتی كه خورشید طلوع كرد به من فرمود: «بشارت باد تو را كه این مكان، مكه ی معظمه است، صدای ناله و شیون حجاج را شنیدم و به آن مرد عرض كردم: تو را سوگند می دهم به آن امیدی كه در روز قیامت به خداوند داری، خودت را به من معرفی كن.

فرمود: «اكنون كه سوگند دادی، منم علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام)». [6] .

این داستان را كه برای شما عزیزانم نقل كردم، نمونه ایی بود از كرامات بی كران آن حضرت به مردم و جامعه.



[ صفحه 20]



شایسته و بایسته است كه ما نیز در امورات خود به خدا توكل كنیم و از ائمه یاری بجوییم و آنها را الگویی برای زندگی خود قرار دهیم. تا هم در دنیا موفق باشیم و هم در آخرت، نزد خدای بزرگوار و بخشنده، سعادتمند و سربلند باشیم.



[ صفحه 21]




[1] منتهي الآمال.

[2] منتهي الآمال.

[3] منتهي الآمال.

[4] منتهي الآمال.

[5] منتهي الآمال.

[6] منتهي الآمال.